روز اول پيش خود گفتم ديگرش هرگز نخواهم ديد!
روز دوم باز گفتم ليک با اندوه و با ترديد!
روز سوم هم گذشت اما بر سر پيمان خود بودم!
ظلمت زندان مرا مي کُشت باز زندانبان خود بودم!
آن من ديوانه ي عاصي در درونم هاي هو مي کرد!
مشت بر ديوارها مي کوفت روزني را جستجو مي کرد
در درونم راه مي پيمود همچو روحي در شــبســـتاني
بر درونم سايه مي افکند همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب هاي هاي گريه هايش را
در صدايم گوش مي کردم درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد دوستش دارم، نمي داني؟!

روزها رفتند و من ديگر خود نمي دانم کدامينم
آن من سر سخت مغرورم يا من مغلوب ديرينم ؟
بگذرم گر از سر پيمان مي کُشد اين غم دگر بارم
مي نشينم عاقبت روزي به ديدارش...
نظرات شما عزیزان:
|